♥♥♥کلبه عاشقان دلشکسته ♥♥♥ درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب نويسندگان چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 23:5 :: نويسنده : mohammad reza
باور کنی یا نه،
کشتن یک انسان آنقدرها هم سخت نیست.....
کمی که در خود تیز شویم،
همه ما یک مشت قاتلیم
چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 22:52 :: نويسنده : mohammad reza
دلـــــــــم عـجـیب تـنــــگ شُـــــده بــــــــَرای تمـــام لحظــه هـآیـــی ....
چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 22:50 :: نويسنده : mohammad reza
شکستن دل چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 22:30 :: نويسنده : mohammad reza
خداحافظ برای تو چه آسان بود
جمعه 7 مهر 1391برچسب:, :: 11:38 :: نويسنده : mohammad reza
جمعه 7 مهر 1391برچسب:, :: 11:35 :: نويسنده : mohammad reza
خسته ام از این مواظب خودت بــــاش ها ! جمعه 7 مهر 1391برچسب:, :: 11:33 :: نويسنده : mohammad reza
جمعه 7 مهر 1391برچسب:, :: 11:29 :: نويسنده : mohammad reza
خداوندا پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, :: 22:35 :: نويسنده : mohammad reza
بسلامتی اونی که دوسش دارم و
پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, :: 20:39 :: نويسنده : mohammad reza
یه دختر و پسر که روزی همدیگر را با تمام وجود دست داشتن ، بعد از پایان ملاقاتشون با هم سوار یه ماشین شدند و آروم کنار هم نشستن ... دخترمیخواست چیزی را به پسر بگه ، ولی روش نمیشد ..!
پسر هم کاغذی را آماده کرده بود که چیزی را که نمیتوانست به دختر بگوید در آن نوشته شده بود ... پسر وقتی دید داره به مقصد نزدیک میشه ، کاغذ را به دختر داد .. دخ تر هم از این فرصت استفاده کرد و حرفش را به پسر گفت که شاید پس از پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اون را نبینه .. ... دختر قبل از این که نامه ی پسر را بخواند ، به اون گفت :
دیگه از اون خسته شده ، دیگه مثل گذشته عشقش را نسبت به اون از دست داده و الان پسر پیدا شده که بهتر از اونه ..! پسر در حالی که بغض تو گلوش بود و اشک توی چشماش جمع شده بود ، با ناراحتی از ماشین پیاده شد............ در همین حال ماشینی به پسر زد و پسر درجا مــُـرد .. دختر که با تمام وجود در حال گریه بود ، یاد کاغذی افتاد که پسر بهش داده بود! وقتی کاغذ رو باز کرد پسر نوشته بود : " اگــه یــه روز تــرکــم کـنــی میــمیــرم
چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:, :: 15:43 :: نويسنده : mohammad reza
گوش کن با توام
آی چه حالی داره با کسی که واسش میمیری
اینجوری کنی پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 23:59 :: نويسنده : mohammad reza
برایت هزاران قاصدک خواهم فرستاد پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 23:36 :: نويسنده : mohammad reza
پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 23:34 :: نويسنده : mohammad reza
همسر دوک کاونتری انگلیس زنی خیلی محبوب و محترم بود. وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود،را مشاهده کرد . اصرار زیادی کرد به شوهرش که مالیات رو کم کنه ولی شوهرش پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 23:32 :: نويسنده : mohammad reza
خاطرات خیلی عجیب هستند ,گاهی اوقات می خندیم به روزهایی که گریه می کردیمو گاهی گریه می کنیم به یاد روزهایی که می خندیدیم... پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 23:25 :: نويسنده : mohammad reza
دوست داشتنت پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 23:20 :: نويسنده : mohammad reza
گوش کن با توام
آی چه حالی داره با کسی که واسش میمیری اینجوری کنی پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 23:3 :: نويسنده : mohammad reza
یه آدمایی هستن نه میشه درکشون کرد نه میشه ردشون کرد دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 23:20 :: نويسنده : mohammad reza
... ...............و دخترک بینا شد ... پسرک رو دید که او هم نابینا بود ... کمی فکر کرد و گفت : من نمیتونم با یک فرد نابینا دوست باشم ... پس خداحافظ ... من باید بروم ... پسرک لبخند تلخی زد و آهسته گفت : برو ... به سلامت ... اما ... مواظب چشمان من باش!! عجب روزگاری شده!!
پيوندها
|
|||
![]() |